چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

توجه توجه!
اگر قصد ادامه تحصیل رایگان در یکی از دانشگاههای اروپا(در سوئد یا آلمان یا فرانسه یا انگلستان یا...) یا آمریکا(ام آی تی یا برکلی با استانفورد یا ...) را در یکی از رشته های جذاب مانند مهندسی برق - کامپیوتر - نرم افزار یا سخت افزار - عمران - صنایع - نفت - کشاورزی - معدن - فیزیک -شیمی - ریاضی - اقتصاد - ام بی ای - - هنر - زبان یا هر رشته دیگر را در یکی از مقاطع لیسانس - فوق لیسانس یا دکترا دارید شاید ما جمعی از دانشجویان مقیم خارج بتوانیم به شما کمک کنیم!!


چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۱


آخرين اعترا� من :
اگه بعدا“ خواستين وبلاگ يكي از دوستان نوجوان رو ببندين نامة زير رو براش ب�رستين:
از طر�: persianweblog@yahoo.com(نويسندة وبلاگ عمومي)
براي: reallyalone
عنوان:tO KI HASTI ...

سلام
تو کي هستي ؟ منظورت چيه ؟ به چي ميخواي برسي ؟ اطلاعاتي هستي ؟ بسيجي هستي ؟ حزب اللهي هستي؟ اصلاح طلبي يا کا�ر و ملحد هستي ؟ منظورت از نوشتن اين حر�ها چيه ؟ خودکشي چيه ؟ خودکشي کيلوئي چنده ؟ نه تو جرات خودکشي رو داري و نه قصدشو ...اما بدون اين حر�هائي که ميزني خيلي ها رو نااميد ميکنه. اين بچه ها مثل آينه هستند . آماده براي اينکه هر رهگذري که اعتمادشونو جلب کنه بياد و چيزي روشون بنويسه . تو چي ميخواي ازين آينه هاي پاک ؟ چي ميخواي روشون بنويسي؟ حر�ات پر از تناقضه . تا حالا خودت لااقل يه بار به آرشيوت نگاه کردي که ببيني چقدر حر�ات متناقضه ؟ تو هرکي هستي ، هرچي هستي اينو مطمئنم که قصدت خير نيست . اگر بود اينهمه تناقض تو حر�ات نبود اينهمه حر�ات بوي نااميدي نميداد. گ�تي که ميخواي خودتو بکشي . تاريخشم که بعدا" گ�تي اول 81 بود ولي من از اولشم ميدونستم و مطمئن بودم که �قط حر�ه . ميدونستم که داري چرت ميگي و اينکارو نميکني . ولي �قط يه چيزو نميدونم. اونم اينکه با اين حر�ها و نوشته ها و تحريک بچه هاي پاک و معصوم به خودکشي و پوچ گرائي و نهيليسم چه هد�ي رو داري دنبال ميکني . بس کن . اگر اين حر�ات از روي قصد خاص نيست . اگر �قط مريضيه خودته . بس کن . تمومش کن . اين آينه هاي صا�و کدر نکن . اگرم هد� خاصي داري خدا همه ما رو از شرت درامان نگهداره .

البته حر�هاي ايشون درست هست. من يه زماني بسيجي بودم. زياد هم بدم نمي آمد اطلاعاتي باشم. البته از حزب بازي دل خوشي ندارم.اصلاحات هم با وجودم آميخته است. اما هيچ وقت ملحد و كا�ر نبودم. چون حتي در غير منص�انه ترين شرايط(نه حالا) هم معتقد به وجود و وحدانيت خدايم بوده ام. البته حداقل يك مطلب از نوشته �وق برداشت كردم. قبلا� �كر مي كردم م�تخران به نهيليسم آنهايي هستند كه تمام كارهاي زشت ممكنه رو انجام دادن، بعد احساس پوچي كردن. اما نمي دونستم بعضي هام ممكنه بخاطر انجام ندادن هيچ كدوم از اون كارها(يي كه احتمالا� براشون تصورش هم غير ممكنه) پوچ بشن. البته در مورد هد�م هم مي تونم بگم كه خودم حداقل مي دونم كه جز اغتنام �رصت باقي مانده از زندگي و ابراز درد و دل هاي آخرين(ايشون بخونن تيغ انداختن آينه هاي صا�) مقصود ديگري رو دنبال نمي كردم .زندگيم هم سراسر تناقض بوده و جنگ بين دو انتخاب خوب و بد شاكله سست اين بنيان �كري رو تشكيل داده است(مثل بعضيام الكي نميتونم منسجم باشم).البته رويدادهايي چون ارسال اين نامه توضيحات روشني اند درزمينة اون انتخابها كه در حاشية زندگي ام ثبت ميشوند و راهنماي انتخابات و شناخت هاي بعدي. ضمنا� هم ايشان و هم هر دوست خوب ديگري كه مايل بود اين بسيجي اطلاعاتي ... رو ملاقات كنه مي تونست يه نامه بده و منو از آشنايي با يه دوست جديد مسرور كنه. تا اونجايي هم كه پول تو جيبيم اجازه مي داد رسم خدمت رو بجا مي آوردم. پس ميبينيم كه اينقده زحمت ت�كر خرج كردن براي شناختن من براي ايشون لازم نبوده. در مورد قضيه خودكشي و اينها هم چيزي نگم بهتره. البته به قول خورشيد خانوم وقتي به تهران نگاه مي كني به روند اصلاح شدن اميد وار ميشي. چون خيلي از مسئولين اين شهر (حداقل پشت پرده هم كه شده) مثل اين آقا تو خواب خرگوشي نيستن. بقيه ابراز محبت ها رو هم به �ال نيك مي گيرم و به حساب ذكر عيوب خودم ميذارم اميد كه زدوده شوند ...
با تشكر از همة بازديد كنندگان عزيز كه به قول همين آقا سايت هاي شبيه اين را (ديدين به ما هم بگين) به زور تماشا مي كنند، به توصية دوستانة (!) ايشان عمل مي كنم و ديگر نمي نويسم .دوستان پر محبتم هم ترجيها� ديگه نامه ندن. چون (با عرض شرمندگي �راوان) در اين مورد هم به توصية ايشان عمل كرده و باكس اي ميلم را نيزمي بندم. مثل عرصة وبلاگ نويسي ام كه به عنكبوت ها خواهم سپرد تا در آن تارهاي وبگونه شان را ببا�ند ...(روابط عمومي ام همچنان �عال خواهد بود)
به سلامت آقا مهدي يا
محكومي كه ناجوانمردانه اعدام شد ...
تمام


پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۱




جواب آقاي خاتمي به يك نوشته:
چه عميق و دردناك است احساس هوشمندانة اين جوان برومند كه نمونه اي از انبوه جوانان اين مرز و بوم است. چه كسي است كه اين �رياد درد آشنا را بشنود و تكان نخورد. الحق كه قصه پر غصه اين نسل را (هر چند احيانا“ با اغراق) بيان كرده است. خدايا آيا ما مي توانيم حسام هاي عزيز را دريابيم و درك كنيم ؟؟
دريغ كه ظاهربيني، خودخواهي، تنگ نظري، تقابل و مصادرة همه چيز و همه ارزشها به ن�ع مطامع و توهمات خود ما را بجايي رسانده كه محسن حسام هاي عزيز ممكن است از دست بروند و ما به خود نياييم. پناه مي برم به خداي بزرگ .

محمد خاتمي
خود نوشته :
آري اينچنين است اي برادر ...
من به مدرسه ر�تم، تو به جبهه ر�تي، او هم به جبهه آمد
من نظارگر بودم، تو با او جنگيدي، او با هردومان جنگيد
من داخل خانه بودم، تو خارج خانه ر�تي، او هم داخل بود هم خارج
من آرام آرام رشد كردم، تو مانند رهبرت جام زهر نوشيدي، او شكست خورد
من حيران بودم، تو حسرت گذشته خود (جنگ) را خوردي، او به �كر آيندة من بود
من دوست داشتم بشناسمت، تو نخواستي، او نگذاشت
من پرسيدم، تو مرا راندي، او پاسخ داد
من شك كردم، تو كا�رم خواندي، او كا�رم كرد
من انتقاد كردم، تو ضدانقلابم ناميدي، او ضدانقلاب بود
من خواستم تو با من دوست باشي، تو اعتنا نكردي، او گ�ت دوستت دارم
من نياز به محبت داشتم، تو خشن بودي، او لبخند زد
من پرسيدم“مؤمن كيست؟“، تو ريش و انگشتر و بسيج و يقه بسته را نشان دادي، او تاييد كرد
من دوست داشتم حسين را بشناسم، تو مرا به مجلسش راه ندادي، او مرا به مجلس ديگران برد
من زانو زدن در مكتب خميني را مي خواستم، تو آنرا را در انحصار خود درآوردي، او مرا پاي مكتب ديگران نشاند
من دوستدار ولايت بودم، تو به نامش كتكم زدي، او دشمني اش را آموخت
من گ�تم “مي خواهم خوشبخت باشم“، تو �قط از آخرت دم زدي، او دنيا را هديه داد
من خواستم زندگي كنم، تومحدودم كردي، اوگ�ت “آزادي“
من گ�تم“جوانم“، تو گ�تي “جواني مكن“، او گ�ت “جوان بمان“
من از قلب ناليدم، تو به نوك انگشت انديشيدي، او تجويز كرد
من از نوگرايي گ�تم، تو از تك�ير، او اسلام را ناكارامد خواند
من روشن�كري ديني را مطرح كردم، تو عرق �روشي اسلامي را مثال زدي، او خنديد !
من نياز به راهنما داشتم، تو ايامت را با دوستان قديمي ات (كه حداقل جسمشان نيست) گذراندي، او تمام وقت با من بود
من مورد هجوم بودم، تو تهاجم را در مو و لباس ديدي، او تهاجم را توهم خواند
من به خواب ر�تم،تو بيدارم نكردي، او لالايي خواند
... و اين قصه سر درازي دارد ...

محسن حسام مظاهري
18 ساله از اص�هان



چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۰


امروز نوروز بود. من پشت دستگاه بودم كه سالمو تحويل دادم. حالا تحويل كي نمي دونم. شايد خدا. شايد هم اين دوست جديدم. البته همراه دلم.

يه چيز جالب بگم. يكي رو مي شناسم كه تو عمرش گريه نكرده. من حتي اون د�عه كه 7 ساله بودم قراربود اون آمپول كته كل�ت رو بزنن گريه نكردم. يارو خندش گر�ته بود. وسط دردش به بابام مي گ�تم قرار بود ماشين نو بخره چي شد ! من آخه يه خرم. بخدا. برا مردم دكتر حر� مي زنه درد يادشون بره. من برا خودم داشتم اينكارو مي كردم. آخرين باري كه خواستم همش يكم زار بزنم اون د�عه اي بود كه دوستم موقع صحبت آنلاين باهام سكته زد پريد.يخ زدم. �كرشو مي توني بكني. داشت مي گ�ت مهدي بي خيال دنيا ،خودش بي خيال شد !
من الآن ذوق (نداشته) ام خشك شده. از بس وبلاگ هاي خاطرات خوندم يادم ر�ته بايد اعترا� كنم. شايد هم چون قضية اعدامم يه چند وقتي منت�ي شده . ولي يه چيزي بگم يهو بپرين هوا. من يه ماه پيش به وجدانم، به شر�م ، به همه قسم خورده بودم 1 /1/81 خودمو بكشم. همين الآن كه بي خيال لم دادم تايپ مي كنم نص� مسير جهنمو ر�ته بودمم. الآن دو گروهين:يا زير لب مي گين اي چاخان يا رسما� ا�اضه مي كنين كه بمير بي عرضه. البته خود من هم سر گروه دوميام. تا دلتون بخواد اين چند روزه از خجالت خودم درومدم.

من عاشق دوتا چيزم. من لغت عشق رو واقعا� بندرت است�اده مي كنم. وقتي با شنيدن اسم معشوق مي لرزم.يكيش اينكه خيلي حال ميومدم اگه روز 30 اس�ند بدنيا ميومدم. بعد همة سالها كبيسه ميشدن !!
دوميشم اين يك ساعتيه كه تو1 �روردين مي كشن جلو. ساعت 12 ميشه. يهو يه ساعت مي پري جلو خيلي حال ميده بخدا !!!(به بهانة بر گشت ساعت رسمي به حالت قبل از 30 شهريور)

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰



آرزوم. من هنوز دلم خيلي مي خواد دوتاشم. بعد برم بيرون به خودم نگاه كنم. من الان تو يكي از سخترين زمينه هاي رشد دارم دست و پنجه ام رو نرم ميكنم. ولي زنده بودنم خيلي قشنگه. صبح دير يا زود. اهل بخور نيستم. آموزش هم كه خوابيده. �تيله رو دادن بالا. ميشينم پشت ميزم. بازم ترجيهآ اون چوبي قديميه. عاشقم من به اين خودكار بيك سياه. ولي حتمآ بايد در پوشش هم روش باشه. يه د�تر گير ميارم. �رقي كه نيست اما ازون به بعد بايد زندگي مخ�ي رو تجربه كنه. اگه بخوام سياسي باشه موزيك آژانس شيشه اي رو ،اگرم خواستم عشقي شه ازكرخه تا راين رو(اين روزام پس از باران رو) ميزارم. ولي ضبط خرابه. بابا گ�ته به درك. من هم تكرارش مي كنم. سي دي گر�تم دختر كش.الهه ناز. ديگه تو حالم.مينويسم. “آرزوم .من هنوز ... “


دست و دلم به نوشتن نمياد.علي رغم اين همه حر� تلمبار شده.

تو كوچمون دو تا علي بود: يكي من، يكي علي آقا.
در زدن.دختر همسايه بود.ناز مي كرد: نذريه. منو دوست داشت. روش نوشته بود: يا علي جان . خالم دعوام كرد. گ�ت ازاينور كوچه نيا.�رداش از اونور كوچه مي اومدم. خالمو ديدم. جلو خونه علي آقا. دستش نذري بود. روش نوشته بود: يا علي جان .

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۰


نوشته هايي كه مرا تكان دادند(3):
مردي بود كه عاشق اسبش بود و در راهي مير�ت كه ناگهان صاعقه اي هردو را به عالم ارواح برد.ولي هيچ يك متوجه اين تغيير نشدند و به راه خود ادامه دادند. به دروازه اي رسيدند كه از سنگهاي گرانبها تزئين شده بود.داخلش به سرزمين رؤيا ها مي ماند.
مسا�ر :روز بخير.اينجا كجاست كه اينگونه دل�ريب و زيبا رخ نموده ؟!
دربان:بهشت !
:خداي من !!باور كردني نيست !!!اجازة ورود مي دهيد ؟؟؟
:البته، ولي تنها يك ن�ر، نه بيشتر(تازه ورود حيوانات هم ممنوع بود) .
:ولي من بدون اسبم آب هم نمي خورم.
:قانون اينجاست،متأس�م.
مسا�ر نااميد به راه ا�تاد.پس از طي مسيري طولاني در بياياني خشك در حالي كه از تشنگي به حال مرگ بود به مزرعه اي سر سبز كه چشمه اي با آب خنك و گوارا داشت رسيدند .
مسا�ر:روز بخير.ما تشنه ايم.مي توانيم اندكي از آب چشمة تان بنوشيم ؟
دربان:البته ! ب�رماييد !!
سيراب شدند و تشكر كردند.
:نام اين سرزمين خوش آب و هوا چيست ؟
:بهشت !!
:ولي من قبلا� هم اينرا شنيده ام .پشت اين برهوت سرزميني بود با قصر هاي غول آسا و سنگ�رش زمردين و...
:بله، آنجا دوزخ است !
:ولي در بان آنجا هم ادعا كرد كه آنجا بهشت است ؟!!!شما بايد جلوي آنها را بگيريد كه از نامتان سوءاست�اده نكنند.راهنمايي هاي آنها موجب سرگرداني مسا�ران مي شود ...
:كاملا� برعكس !!!در حقيقت لط� بزرگي هم در حق ما مي كنند.زيرا تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند همانجا مي مانند ...

همان






مي دونم چي بگم.آهــــاي آدم تا خاتم. همه دونستين ؟ من مي خواستم خود كشي كنم.يالا شروع كنيد.نه آ قا زشته نگو...تحملت كجا ر�ته مبارز؟...اي بابا تو هنوز جووني آيندت چي پس ؟... ا� نگو تورو خدا دلم كباب شد... ببين اين كو�تيا بچه مردمو به چه روزي انداختن ...
آره بگين همه بگين. �قط نمي دونم وقتي داشتم زير دستگاه سختگيري پرس مي شدم شما چرا تو ص� نون بودي. خبر نداشتي؟ وقتي اون مرده داشت اونجوري با ولع جرررررر دادن به كتاب تو دستم نگاه مي كرد شما داشتي تو كا�ي شاپ هات چاكلت ميل مي كردي.حواست پرت بود ؟وقتي دلم براي يك كلمه حر� دوستي پشت تل�ن در تمام عمرم لك زده بود و شما داشتي لك شيشه عينكتو پاك مي كردي تا بهتر ديد (...) بزني. يادت ر�ته بود ؟وقتي حسرت به دلم موند كه يكي نه بخاطر درس خوندنم، نه بخاطر خوشگليم، نه بخاطر هاي كلاسيم و نه حتي بخاطر قلمم (چرت و پرتام) كه �قط و �قط بخاطر خودم و خودم بهم بگه دوست دارم و تو داشتي سكس ديشبتو به رخ همكلاسيات مي كشيدي. خونه نبودي؟ وقتي مردمو زنده شدم تا يه نوار خارجيو يه دور تو خونه گوش كردم و تو نص�ة جاده شمال به پاس پارتيه كل�ت يا سبيل چرب بابا جونت با اون دخترا از ايست بازرسي در ر�تين....
من از اونا كه ناراحت نمي تونم باشم كه بهر ترتيب اونجورين.من ازونايي گله مندم كه دردو ميشناسن و تا �هميدن قضيه بكش بكشه اين همه اي ميل زدن كه جلومو بگيرن كه البته گر�تن. نگران دلاتون نباشين. نميشكنه. �علآ وقته خوشيه.
(اَه بر من، قرار بود اين دكونو ببندم.بخدا بايد دختر ميشدم، �علا� كه هستيم تا بعد ...)

نوشته هايي كه مرا تكان دادند(2):
لئوناردو داوينچي در هنگام كشيدن تابلوي مشهور شام آخر عيسي و حواريون دچار مشكل بزرگي شده بود.او مي خواست نيكي در چهرة عيسي و پليدي در چهرة يهودا(از ياران خائن مسيح) جلوه كند.اما هر چه مي گشت نمونه هاي مناسبي نمي يا�ت تا اينكه سر انجام بر حسب تصاد� جوان زيبارويي را در يك اجراي موسيقي پسنديد. او را به كارگاه برد و نيمي از مشكل برطر� شد. اما پيدا كردن �رد مناسب براي نماد پليدي به درازا كشيد.بطوريكه 3 سال گذشت و وي هنوز در جستجوي مورد مورد نظرش بود تا اينكه يك روز در خيابان ژنده پوش شكسته اي را در جوي آب ديد كه مستي اش اورا بيخود كرده بود.حتي وضع ظاهري اش آنچنان بود كه گويي مي بايست سالها پيش به گنداب بشري نقل مكان مي نمود. نقاش سوژة خود را يا�ته بود. دو مرد قوي اندام به ازاي مبلغ اندكي اورا كشان كشان تا كارگاه همراهي كردند. پس از اتمام كار ،ناگهان مرد چشمانش را گشود.سپس به تابلو خيره ماند.زبان باز كرد و گ�ت :اين تابلو برايم آشناست.آنرا قبلا� ديده ام.داوينچي با تعجب پرسيد :كي و چگونه ؟؟؟ مرد ادامه داد: در حدود سه سال پيش كه در گروه موسيقي مي نواختم روزي يك نقاش از من خواست تا مدل تابلواش شوم و او عيسي را از چهره ام كشيد ...

“شيطان و دوشيزه پريم� اثر جاوداني پائولو كوئيلو

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰



قرار ملاقات با يك قاتل محكوم به اعدام
من و دوستم امروز با يك قاتل محكوم به اعدام قرار ملاقات داريم
قراره كه با اون مصاحبه كنيم .
اگر اين مصاحبه رو چاپ كنيم هر دو پولدار مي شيم ،
اما مشكل اينجاست كه نمي دونيم وقتي وارد شديم ،
بايد به قاتل سلام كنيم يا نه ؟
بايد حالش رو بپرسيم يا با اون دست بديم ؟
اگر چيزي تعار�مون كرد چي ؟
بخوريم يا نخوريم ؟
به چشمهايش نگاه كنيم يا به ميكرو�ون ؟
نزديكش بشينيم يا دور ؟
اگه نزديكش باشيم كه خطرناكه!
اگه هم �اصله بگيريم ، ممكنه ناراحت بشه !
اي كاش ، كتاب آداب معاشرت با قاتلا رو پيدا مي كرديم .
مي گم چطوره �علا� از مصاحبه با قاتل محكوم به اعدام ، صر� نظر كنيم !
براي شهرت وثروت هميشه �رصت هست !

SHEL SILVERSTIN
(تشكر لازم نيست !)
دختر شمالي



يك توضيح دربارة امروز:
امروز هم جالب بود.خيلي حال مي كردم م�صل حر� بزنم ،دوسته دختر،دوست پسره.تا نمردم دلم مي تركه .آخرش هم باشه ميگم.هنوز زندم.


بايد اي(ن) نامه هام جواب بگيرن.طبقه بندي شون رو ياد گر�تم.27 واحد شمارش اي ميل روووند.
2 تا آدرس و اشتباهي نوشتم.يكي رو اشتباهي گر�تم. 5 نامة عاشقانه از4 دختر و1 پسر.11 نامه تعري�. 6 جواب اي ميل.1 نامة خصوصي و 1 نامة ارشاد.
تعري� ها پوچند.عاشقانه ها ارزانند(جز نامة پسره طبق معمول مردسالاري).جواب ها جوابند...
و اما اين آخري از نامه هاي مهم برايم بود از دوست بزرگوارم روشن�كر.
از دختر شمالي به خاطر شعرش تشكر كنيد.
علي عسگري مشابه اسم يكي از دوستانم است.مهد كودك بوديم.ر�تيم مدرسه.روز اول اونقده گريه كرد كه الآن راننده تاكسيه(نوه هم داره).
خيلي چيزا كبودند .مثل جاي كتك هاي بابام.ياد ياس بخير.
...
به اين كلمه نگاه كنيد: كثا�ت. پس ديگه از سياست و شكنجه نمي نويسم.


من مزدورم.پول مي گيرم اينوريا رو خوب كنم( به خراب كردنشون نگاه نكنيد).(با عرض معذرت) ادرار يه معنيش (تو نثر قديم) درآمد و حقوقه.من ادرار خورم. نه گويا.(دل بعضيا شاد شد. شكر)


اي ميل زير رو بخونيد(نامة اون پسره كه گ�تم).بعد نخنديد(گناه):

سلام:
من عاشقتم. تو رو خدا دختري؟ جون من احساسمو درك كن.
جواب ندي قاتلي.

جواب من:
سلام:
من خورشيد خانمم. نه دخترك.
با تشكر
آقاي ندا خان.ساكن تهران.35 ساله..
(آدرس اين گل پسر در حراست وبلاگم موجود است)




جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۰



بمن چه كه اينوريا خوشحال ميشن يا اونوريا ناراحت .صاحب نظركه نيستم نظر نمي دم، دوستان ميگن حق مي نويسم. احتضار حالت ويژه ايست كه ديگر بريده هستي. همه يكسانند و �رقي نيست. آخر دموكراسي.آرمان شهر. �قط مي بيني و مي نويسي. نه ميگويي خوب ، نه بد.هر چه بادا، بــــــــــــــاد ...


اين روزا كه جشن هاي ولينتي دي و باچولر پارتي و سيكستين پارتي داره مد ميشه بزارين يه جور جشن ديگه رو بهتون معر�ي كنم شاد شين .يادمه يه كتاب خوندم از يه دانشمند صهيونيست كه چون كتابه يه جورايي بود مجوز گر�ته بود.تو اونجا نوشته بود ما دو تا جشن داريم كه توش خوني مي شيم. يكي جشن ختنه (خانوما اونورو نگاه كنن !) دومي عيد (احتمالا) پاك. دوميش اينجوري بود كه دور تا دور يه ميز گرد مينشستيم يه دختر بچه �لسطيني (كه ديگه اونجا �راوونن) مينداختيم وسط.اولش كلي باهاش حال ميكرديم. بعد كه حس تن�رمون بالا مي پريد ن�ري يه سوزن كه از قبل آورده بوديم يكي يكي �رو ميكرديم تو بدنش. دخترك بيچاره هي تقلا مي كرد يكي رو پيدا كنه جلومونو بگيره .مثل گنجشك حيران اين درو اون در ميزد هر بار خودشو به يكيمون ميرسوند و ما سوزن ديگه اي �رو ميكرديم.و سرانجام همگي خوني مي شديم.همه... حتي جنازة دخترك.



بهم گ�ت توي نيم وجبي چطور اين قلم رو پيدا كردي. نوشته هات كشته منو.اول اينكه خر نشدم. بعد بهش گ�تم مي خواي بدوني چه جوري؟ گ�ت آره. كتابو* بازش كردم دادم دستش. خوند و ر�ت. ديروز شنيدم بيمارستانه. يه ه�تس هر چي مي خوره بالا مياره.
(توضيح اينكه كتاب �وق مربوط به شكنجه 5 پاسدار انقلاب اسلامي توسط مجاهدين خلق (منا�قين) است.) *


تو گوشم گ�ت مواظب باش. اوضاع دنيا خيطه چه برسه به ايران. گ�تم راست مي گي. شعار نترسي هم نمي دم.اما يادمه تو يه مح�ل خصوصي يه �يلم گذاشته بودن.شكنجة يه 17/18 سالة �لسطيني تو اسرائيل. اون موقع آرزوي مرگ كردم.واقعآ. هنوزم سر قولم هستم.با قيش با ازرائيل يا اسرائيل .


پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۰



(شايد آخرين نوشته ام)
اين قضيه جدي است:امروز بابام يهو د�ترم رو ديد. چيز زيادي نمي تونم بگم.�قط مي تونم بگم يه روز گزارش اقدامات ضد انقلاب رو تو اينترنت با نوشته هاي من يكي خواهد ديد. با وجوديكه خيلي هم انقلابي ام.من كه گ�ته بودم همينجوري شون هم دوست داشتني اند.ولي انصا�آ چه حالي داره. وسط كلاس قرآن ،آيه در مورد مظلوميت دختراي زنده به گور شده، لحن دردناك صبا (شور خودمان) غوغا مي كند، بابا درو وا ميكنه. خيلي بيشتر از خيلي. رييييييييلي قاط.دهنش وا ميشه و بعد... ويا تو خونه رو تخت دراز كشيدي. نمازت رو هم خوندي. بابا از سر كار مياد .خيلي آرومتر از هميشه .در ق�ل مي شه. كليد رو قورت ميده. اسلحش رو بر مي داره.رو شقيقـمه .به صدا خ�ه كنش بوسه مي زنم. مي گم خسته نباشيد بابا جون، كي�تو بده بمن شما زحمته برات ، هنوز هم دوستش دارم و بعد ... و يا هر طور پايان ديگه.
اون روز روز بزرگيه. واقعآ چيز زيادي نمي دونم. �قط مي دونم اون روز ديگه همه بايد بهم بگن آقا مهدي...
س�ر بخير آ�ا مهدي.




خيلي دلم واسه دخترا مي سوزه.حر �هاي زيادي واسه گ�تن دارن. راستي كه اگه همة پسرا مثل من بودن اين دخترا يكجا همراه س�رم ميشدند.


دختر بودم.شب 30/11. كلاسم طول كشيده بود .خونمون نزديك نبود.جلوم ترمز كرد.آهنگش حالمو بهم ميزد.3 ن�ربودن(يعني جا داشتن).گ�ت بيا بالابرسونم، يه چرخيم باهم ميزنيم .من راه خودم مي ر�تم.گ�ت بيا ديگه، پشيمون ميشي ها . دقايقي گذشت. يه پيكان كنارش ترمز زد. ناكس آشغال چيكارش داري... بعد عصباني پريد بيرون. هوا پس بود. زدن به چاك. بعد از مبلغي �حش نا....ـسي گ�ت طوريتون كه نشد. گ�تم نه. گ�ت تشري� بيارين بالا برسونم. شبه. خطر داره. من من كردم. صداشو نازك كرد و گ�ت: يه چرخيم با هم مي زنيم.

(اگر واقعي هم بود اينجوري ر�تار مي كردم ...)
يه زماني دلم خواست برم دوست دختر پيدا كنم. راه ا�تادم توي خيابونا.همون اولش اومد جلو و ما دوست شديم. به من گ�ت اسمت چيه ؟گ�تم مهدي. گ�ت چند سالته ؟ 18 بودم. گ�ت خونتون كجاست؟ گ�تم بالاترا. گ�ت منم مينا هستم (من كه نپرسيده بودم). گ�ت درسام خوبه.گ�ت ديروز معلم مون نيومده بود. گ�ت يه جوك بگم .... بسه ديگه. برو سر اصل. منو دوست داري يا نه ؟ ساكت شد.هردو. بهم گ�ت همه جا باهات ميام. گ�تم من اعدامي ام. گ�ت اونجام ميام. ديروز ر�ت.زودتر از من. سرطان به عربي چي مي شد ؟؟


نوشته هايي كه مرا تكان دادند(1).
رستاخيز شبانه
اورا ديوانه وار دوست داشتم.ارزشمند ترين يا�ته زندگي ام.او زيبا بود و مهربــــــــان بود. شانه اي كه داشت تنها پناهم در غصه هايم بود.لبخندش سحر زندگي مان بود...او همسر دوست داشتني ام بود.
يك روز اجل او را برد.تنها به ياد دارم از يك غروب دلگير باراني شروع شد .آن روز او خيس و لرزان و خسته به خانه بازگشت و در بستر ا�تاد .بستري كه ديگر هيچگاه از آن بر نخواست.به خاطر دارم او به شدت سر�ه مي كردو تب شديدي رخسار مهتابي اش را گلگـون كرده بود. سعي پزشكان و دعاهاي شبانه ام در كليسا هم نتوانست اورا برايم ح�ظ كند.و سر انجام پلك هاي سنگين او راه را بر نگاه جادوئي اش بستند. واپسين بوسة گرم من آخرين اندك حرارتي بود كه به پيشاني سرد و بي روح او بخشيد.به خاطر دارم نواي جغدي را ،كه در دور دست ها آواز جدايي ما را خواند. او را در تابوت چوبي گذاشتند. شوم ترين جعبه اي كه در عمرم ديدم. اولين گنده سنگي كه روي تابوت ا�تاد همان پتكي بود كه بر سرم زدند...او حالا ر�ته بود .
پس از او همه چيز خوابيد.همه.اولين باري كه پس از او وارد خانه مان شدم سكوت هول انگيزي حاكم بود.ا�تادم.ن�س هاي عميق مي كشيدم.دراز به دراز .انگار حالت مرگم را باز سازي مي كردم .بر خلا� او كه آرام ر�ت...
ديگر شهرا�سانه اي مخروبه اي بيش نبود.ديگر تازگي غريبه اي بود. پاره هاي دل را جمع كردم و از آن شهر خاكستري گريختم. و سالها گذشت...
امروز دوباره آمده ام.تنها براي او.ديدارش هنوز زنده ام ميكند. خانه غبار گر�ته است.حشرات اين ساكنان جديد اين خانه سلامم را پاسخگو هستند.همه چيز �ـــــــــــــــــــرياااااااااااااد ميكند، او را. دستي بر آيينه مي كشم. تصويري از او شانه به شانه ام هنگامي كه زيبايي اش را حيرت زده مي قاپيدم همس�ر جديدم است.
آخرين شبي است كه هستم ،و گورستان هم آخرين ايستگاه من در اين ديار دلگير است. اختيار گامهايم سلب شده بود.او مرا به به آغوش خود مي طلبيد. گورستان.وارد شدم. رمقي در پاهايم نبود. حال بر �راز گور كوچك او بودم.براي هزارمين بار نوشتة روي آن را خواندم:او معشوق بود.عاشق شد و دار �اني را وداع گ�ت. گريه ام شدت گر�ته بود و ديگر هيچ...
به خود آمدم.شب بود.تنها در گورستان شهر.آرام برخاستم.خيس شده بودم.ولي باران ديگر تمام شده بود. هواي مه آلود آنجا منظرة هولناكي را ايجاد كرده بود.ظلمت خانة عجيبي بود. حتي لامسه ام هم نمي ديد.درمانده شده بودم. ولي يك شب سر كردن در آغوش معشوق به تمام عمر مي ارزد ! اما ماندن در اينجا ... شايد به ديوانگي بيانجامد.در ميان چالش عقل و عشق تنها ترس وحشتناكم بود كه ر�ته ر�ته �زوني مي يا�ت.ناگهان صدايي حالت نيمه مستي ام را از سرم پراند.لرزه اي ناخودآگاه بر تمام وجودم مستولي شد. صداي چه بود ؟مي دانستم در آن جهنم بي آتش صداي چه ممكن است باشد. اما حتي تصورش هم تكان هاي سختي حاصل از وحشتي عظيم به جسمم وارد مي كرد. سر انجام برگشتم. چشمانم گشوده شد.اينك شاهد منظره اي بودم كه خيال آن نيز خون هر جنبنده اي را منجمد مي كرد.آنجا در پشت سر من سنگ گوري به كنار ر�ته بود.اسكلتي آتشين كه لحظه به لحظه مي سوخت و تجديد مي شد از آنجا بيرون آمده بود. توان در آن لحظات بي معني بود. خشك شده بودم.اسكلت با صداي حزين خواند :اين جا آرامگاه ابدي ژاك اليون است. پدري مهربان ، همسري �داكار ... خدايش بيامرزد و مسيح او را مشمول رحمت خود گرداند. پس از پايان قرائت با انگشتان شعله ورش اين كلمات را بر سنگ قبر حك نمود:اين جا ح�رة آتش ژاك اليوت است.جانور رذلي كه براي تصاحب ثروت پدر او را كشت.او موجود سراسر �اسدي بود كه.... آتش جاوداني دوزخ سرنوشت او است.
رستاخيزي به پا شد. سنگ گورها يكي يكي كنار ر�تندو ساكنان پوسيده آنها با ضجه و استرحام دلگيري وجود حقيقي شان را معر�ي مي كردند.
ساعت ها سپري شد.كم كم به خود مي آمدم.راه ششهايم گشوده شدند و آن مجسمة دقايقي پيش آرام آرام به من قبلي تبديل مي شد.ترسم كمتر شده بود.شايد تمام شده .اندك اندك آن بدن خشكيده ام را به حركت وا مي داشتم و با صداي مشابه شكستن چوب حركت را دوباره تجربه مي كردم. قدرت مغزم همچون مايعي كه به كاسة سرم ريخته مي شد دوباره بازمي گشت.حال خودم بودم. ديگر گورستان به وضع سابقش باز گشته بود.همه جا ساكت شده بود. نا گهان انديشه اي به ذهنم خطور كرد. همسر عزيز من هم چيزي براي گ�تن خواهد داشت .بطر�ش برگشتم. واي خداي من. سنگ قبر كنار مي ر�ت. نا خودآگاه به عقب كشيدم تا آن شعلة آتش جسم تهي از روحم را به شرار قهرش نسوزاند.جسم نا ديدني همسرم بيرون آمد. ترس وجودم را تسخير كرده بود.اما اين تار نه براي چيزي كه مي ديدم. به خاطر آگاهي از سرنوشت اسرار آميز همسرم كه هيچگاه روشن نشد. آه.ولي اعترا� مي كنم هنوز از آن صحنه ها مي ترسم. اسكلته نحي� بيرون آمد. اين بار تنها نوشت:
اين گودال پر از مار اين خوابگاه حشرات جايگاه هرزة م�لوكي است كه سرماي جانسوز يك شب باراني شيريني شهد هوس و لذت خيانت به همسر قانوني اش را با شرنگ مرگ در كامش تلخ نمود.
صبح روز بعد نگهبان گورستان نعش ديوانة هذيان گويي را مي يابد كه اصرار غريبي بر رستاخيز مردگان داشت .
برداشت آزادي ازرماني(احتمالا) با همين نام از “گي دومو پاسان“



چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۰


پسر خوبي بود.اسمش صادقي بود.يك بار از كلاس جيم شد.زنگ بعد روي تخته سياه نوشته بودن:� سادگي �رار كرد “


يكي از دوستام تعري� مي كرد:�يه عمه دارم 80 ساله.تا حالا موهاشو نديدم.يه شب عيد غدير بود. پسر كوچيك همسايه اومده بود درساشو مرور كنيم.خوشگل بود.عمه ام با شوهرش اومدن. ر�ت پسره رو بغل كرد و بوسيد و گ�ت: عيدت مبارك .



نزديكيمان خانه اي بود.ديوارهاش از مرمر سپيد .يك روز صاحبش را ديدم نوشتة زير را پاك مي كرد:�عالم محظر خداست، در محظر خدا گناه نكنيم.“
دوم خرداد شد. يك روز صاحبش روديدم داشت اين نوشته را پاك مي كرد:�اگر عاشق شدن يك قناه است ،دل عاشق شكستن صد قناه است“


صداي نوار تاكسي گوش �لك رو مي آزرد. يه نگاهي كرد زير لب گ�ت:لعنـ... خواستم بگم ييخشيد چيزي �رمودين ، خودش ادامه داد :�ببين داداشم درسته كه نوار و موسيقي و اينها حرامه .ولي .... همينطور زر و زر و زر.گ�تم به من چرا ميگي؟ من خودم اندشم .كنسرت گوگوش رو ميخواي ؟
گ�ت دارم. گ�تم شو مايكل رو مي خواي ؟ گ�ت ديدم و همينجور ادامه داد. خسته شدم.همه رو مي دونست. �كري به ذهنم رسيد . گ�تم يه نوار مشكل دار دارم . چشاش برقي زد گ�ت چيه ؟؟! گ�تم نوار اعترا�اته . تندي برگشت با حالت بهت آلود عجيبي گ�ت اعترا� چـــي؟؟؟؟ گ�تم اعترا�ات يك محكوم به اعدام .شدت ترس تابلو بود.رنگش پريد.روي �رمون دستاشم مثله صداش مي لرزيد.(خدايا قبل از اعدام به كشتن نده منو...)با هزار زور و زحمت صداش از حلقومش اومد بيرون وبا صداي ته چاهي گ�ت: نه ممنون.
. اتوبان خلوت خلوت بود و صدايي از ماشين بيرون نمي زد. چون هردوشون ساكت شده بودن.اول خودش ،بعد ضبطش .

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۰


اگه ديدين ديگه نمي نويسم زياد هول نكنين(ناسلامتي اينجا آخراي خطه ها).اگه مردم حتمآ ميمام خوابتون تعري� ميكنم چي گذشت...البته اگه گذاشتن.
اگرهم نيومدم دست خودم نبوده.ولي اونجام دوستون خواهم داشت.بيشتر از حورياي بهشتي يا عقرب هاي جهنمي ...
ياهو

يادمه دلم تنگ شده بود.جايي رو نداشتم كه برم.كسي رو نداشتم كه بگم.يهو ياد خونه قديمي مون ا�تادم (خونه قديمي مون الان مخروبس وسط شهر)ر�تم اونجا، با احتياط وارد شدم .از آخرين باريكه ديده بودمش زياد تغيير نكرده بود. ناگهان يه چيز غريب توجه مو جلب كرد .نزديك كه ر�تم ديدم يه چاهه كه گويا جديدا زده بودنش.�كري به خاطرم اومد.پاهامو لم دادم رو زمين.دو طر� سوراخو گر�تمو تا صدام ميكشيد داااااااااااااد زدم:“من عاشقم“ و بعد هر چي حر� نا گ�ته بود و �حش و گنديات ريختم بيرون . بعد كه دلم خنك شد همونطور دراز كشيدم روي چاه، داشتم عمق چاه و نحوه ساختن و اينجور چيزا رو بررسي ميكردم كه يهو متوجه يه طناب تو نيمه تاريك چاه شدم.طناب و گر�تم و براندازش كردم ،بعد شروع كردم به كشيدم. 2 متري نكشيده بودم كه يهو يه صدايي اومد.گوشمو تيز كه كردم ديدم يكي از ته چاه داره داد ميزنه “هوي مش ممد طناب رو واسه چي داري ميكشي ؟؟“ و بعد سرو كله يه مرد در حالي كه داشت زيپشو بالا ميكشيد از دور پيدا شد .مي شناختمش ، مش ممد بود ....

اين داستان واقعي است ولي در بي زماني مطلق ات�اق ا�تاده است ...
بي قرار .مضطرب.شوريده.لرزش دروني چيزي در وجودت.نمي داني.�قط هستي.بايد باشي ،همينجا.منتظر.كم كم طاقطت سلب ميشود.با موزيك و ت�ريحات سطحي �قط تشديد مي شوي. تب كرده اي ولي كو مريضي. سالمترين لحظاتت است. آرام آرام آمپرت بالا ميزند .نزديك مي شوي به حد بالايي ات.ديگر تحمل ات قدرت مقابله با نيروي عظيمي كه حالا كاملآ نمايان است را ندارد. دستي به سرت ميكشي . نمي تواني بايستي . لحظه اي درنگ نداري . انديشه ات مانند كودك شرور عمه مدام به پيرامون مي جهد.ديگر به بيــــــــــــــــــــــنهايت قدم گذاشتي...به اوج وجودي انسانيت.... شروع كردي به داد زدن . دست ها را در هوا بي مهابا و هد� ميراندي . پاهايت سرعت را تجربه مي كردند.نديدي ميز بوديا گلدان.ن�هميدي در بود يا تخته ،پنجره ،صندلي ،ليوان ، كتاب ، كمد،ساعت. تنها صداهاي نا م�هوم مي شنوي.نعره هايت را مامور سطل هاي آشغال هم شنيد.همسايه هايت وقتي رسيدند در را برايشان شكسته بودي .هاج و واج ساعت 12 شب. موقع خواب. ولي جمعشان جع بود .امشب پخش كنسرت مستقيم است .تصور 35 زن ومرد در يك 120 متري در طبقه 18 آپارتمان.اوضاع گنده تر ها به مراتب بدتر است . زنها مو باز بودند.(بجز وجيهه خانم كه دختر كوچكش هم در خونه شون روسري داره).بيچاره ها حتي �رصت نكرده بودند ك�ش بپوشند.چه برسد به پوشش سر.مردها با زير شلواري اند . كرم اصلاح آقاي رضايي با خون صورت زخمي اش صورتي شده است.بر خلا� آنها بچه ها زياد نترسيده اند. آنها بيشتر از كارت خنده شان گر�ته .كم كم بيـــخ پيدا مي كند. صداي آژير ،گريه قنداقي زري خانم ،صداي ديس ديس ضبط سي دي دار آقا مهران كه با باز بودن درشان بهتر هم شنيده مي شود همراه با صداهاي موهوم رقص آ�ريقايي ات سم�وني نا مطبوعي را براي شركت كنندگان اين شب نشيني �راهم آورده است .مستمعان هراسان جديد،تايماز بچه خواب آلود طبقه 20 كه نمي شناسمشون اضا�ه شوندگان ديگر اين بزم شبانه اند .ديگر چيزي براي شكستن در اطرا�ت باقي نيست. در اين احوالات سرايدار آپارتمان خسته از مسا�تي را كه از پايين طي كرده هراسان وارد مي شود . يعني صدايت آنقدر ها بلند است ؟؟
نرسيده و نپرسيده به طر�ت حمله ور مي شود .ولي كجا پير مرد لب گور توانايي مقابله با توسني چون تورا دارد . در همين حال است كه ناگـــــــــــــهان ماموران پليس سر مي رسند .لحظه اي به اطرا� نظر مي كنند. موجود غبر عادي تويي . همگي به طر�ت شتاب ميگيرند .ولي تو درك ماده نداري. در اوجي .در اين هنگامه عجيب ناگه صداي زنگ تل�ن بلند مي شود .(در ميان تخريب تو عجيب سالم مانده است) بي دليل به طر�ش مي دوي .ماموران هم به طر� تو .گوشي تل�ن لاله گوش ات را نوازش ميكند.ن�س ات نا اراده حبس است.آن ثانيه قرني طول كشيد.حال �هميدي كه منتظرش بودي. بي آنكه بداني .آرام و دلنشين شروع به سخن گ�تن كرد:� من گمشده شما هستم “.











خوبي زيباست .بدي زشت.نوشته هايم از تركيبات زشت سرشار است. اما مي گويند بسيار زيبا مينويسم. ولي من خود مي دانم بد نويسم .حال انصا� بدهيد منطق من متناقض است يا پارادوكس آنها منطقي است ؟
همه مشكل دارند. حتي من ، تو. همه مي ترسند. همه... خجالت دارد. شرم مي كنند. كلمة زيبايي خود زيباست. اما صحبت درباره اش نه. مگر براي زيبا. تا بنازد بر زيبايي اش ! و اين مشكل عصر ما نيز هست و تو همعصر مني. پس مشكل من و تو و اوست. باور نداري ؟ مگر تو زيبا هستي ؟؟!

.
.
.
و من پري كوچكي را مي شناسم ...
كه در آنسوي اقيانوس ها ...
سكنا دارد،
ودلش را
در ني لبكي چوبي ...
مي نوازد آرام آرام ...
و اين پري كوچك دريا ها،
هر صبحدم با بوسه اي ...
متولد مي شود،
و هر شامگاه ،
با بوسه اي ...
جان مي سپارد ....





دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۰



دلداري واسه چي ؟ من جاي الگوي تو نشستم .اون عزيزي هم كه ر�ت 18 سالش بودمن هم . من از شكنجه متن�رم .تانكم خيلي سنگينه . با آتيش توپ هم نميشه كباب پخت .بعضي طراحان بمب هام واحد شيمي رو پاس كردن و خيلي چيزاي ديگه .ولي من هم سوراخ شدم .نه با دريل .با تــــــــــــــــــــير نگاهها، حر� ها، لگد ها، �حش ها، صحنه ها . حتي بقال سر محله هم باورش شده بود اين پسر سر بزير و آرام و مؤدب هم ... من هم له شدم زير �شار ديدن شلاق خوردن يك جوان .من هم سوختم . اصلآ نسل سوخته به من مي گن .شيميم تووووووپه توپه .معلم شيمي مون خودش شيمياييه ،ولي ميگه دلش برامون مي سوزخه. من الگو هستم .واقعآ الگو هستم . مردم ولي كاري كه خدشه دار كننده باشه نكردم .حتي تا مدتي پيش هم باور نميكردم اينگونه بنويسم .من حتي نمردم مرگ رو آرام آرم چشيدم تا مزه اش زيره زبونم باشه تا اگر در شرايط خاصي قرار گر�تم بيخود نشوم .من ديگه قاطي كردم .اينارو دااااااااااااااااااد ميزنم .اون اولا..ي كه بمن مي گ�ت كث...�ت تو چرا نمازت قضا شده تو خونش يه جلد قرآن نبود ولي من حا�ظ قرآن بودم .اوني كه كنار دوست دخترش بمن گ�ت آقا پسر چشاتو بنداز پايين خودش بوي گند ..... ميداد .اون گندابي كه همش بهم سلامهاي ....... مي داد و وقتي مير�ت پشت سرم مي گ�ت مزاحم تل�ني پيدا كرديم صد بار به دخترم گ�تم از جلو خونهء اين پسره رد نشو .اون آشغالي كه پيش من با دوستش قرار ملاقات (كلمهء مؤدبانه بجاي يه چيز ديگه) چطور تونست به بابام بگه پسرتون تو اينترنت دوست دختر داره.
اگه نخوام اين گو................آ رو ببينم كي رو بايد ببينم ؟
................................................................................................................................................................................................
به مدد اين موزيك آژانس شيشه اي آروم تر شدم ...
خيـــــــــــــــــــــــــلي دلم مي خواست خونمون اكباتان بود .خيلي دلم مي خواست يكي ديگه بودم . مهدي بودم منتظر كنار بساط ميوه �روشا. علي بودم تو مجلس آتيش بازي و دود (نه منقل).خيلي دلم مي خواست آقاي �لاحيان بودم تو شركت طراحي.حتي خيلي دلم ميخواست آكبر آقا بودم . خيلي .........."د" مثل" دلبخواهي".


یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۰



تو اتوبوس بودم مي ر�تم بند بست معر�ت يارو چشش به ته اتوبوس بود پامو له كرد گ�ت معذرت ميخوام گ�تم طوري نيست(ازون گيريا بود) نگاه به سروروم كرد گ�ت چيه خيلي ناراحتي تو الان بايد اميدوار باشي و شاداب ...و همين جور شروع كرد به ورراجي . گ�تم مي دوني كيم من ؟ گ�ت نه .گ�تم من به اعدام محكوم شدم ... يارو همينجور دهنش وا مونده بود .از چش چروني كه خيلي بهتربود.






لحظه ها دارن ميگذرن و من به مــــــــــرگ نزديك تر ميشم .
اين ديگه آخر خطه.مي خوام هرچي دلم خواست بنويسم .از همه ،از اونايي كه قبل از مردنم منو كشتن.در مورد خودم بگم كه حكم اعدام برام نوشتن.همين روزها ر�تني ام .نديده ها رو حلال كنيد .چون ديگه چيزي براي از دست دادن ندارم مي خوام كه واقعآ خودم باشم .اينجا ديگه آزاديه.همه بدونن .همه چيز مي نويسم مگر اينكه توهين مستقيم باشه .كه خوب حساب خودش رو داره.
من �قط يه بار عروسي ر�تم .اونم بچگيم .صبح بجاي ساعت و خروس و اينجور چيزا با داد و بيداد بابام براي نماز بيدار ميشم. تو بيرون بايد سرم رو به سر گوس�ند شبيه كنم .تو مدرسه گوش هام بلند ميشن.تو عمرم بيشتر از خونه جاهاي مذهبي بودم .وقتي كوچيك بودم هميشه بهم ميگ�تن سنگين باش ومثل يه آدم بزرگ ر�تار كن .ولي هميشه دلم مي خواست بچگي كنم و حالا مي �همم چرا پنجم ابتدايي بابام برام كت شلوار گر�ت. اما من خيلي آدمم.چون با وجود همشون بازم دوستشون دارم .حكومتم رو دينم رو .نه ميخواستم در برم اونور آب پي خوشي .نه مي خواستم ساكت باشم. اما اونقده ناسازگاري كردم كه حكم اعدام رو با دست راست گر�تم . راستي قيامت چي بود ؟
تصور مجلس رقص و خر تو خري رو �قط تو ذهنم مي تونم داشته باشم .يه بار دوستم پرسيد تا حالا شو نديدي تو ؟ بعدش بهم گ�ت خاك بر سرت و من احساس كردم غباري بر سر انسانيت بشر نشست .بابام هميشه مي گ�ت تو يه روزي اعدام ميشي مامانم هم ميگ�ت كه سر سالم به گــــــــــــــور نمي برم . ولي من رو س�يدم . ذلت، زنده بودن، عزت،مردن همشون -ز- دارن غير يكيشون و اونم مردنه. يه بسته شكلات بدم خدمتتون ؟